دگرگونىهاى برآمده از فرود آمدن سخنان آسمانىاى که ما مسلمانان آن را«قرآن کریم»مىنامیم، در همه زمینههاى زندگى مخاطبانش-از جمله، تکاپوها و تلاشهاى فکرى و علمى آنان-آنچنان مسلّم و مشهورند که بازخوانى دیگرباره این پرونده و پافشارى دوبارهبر«کارستان»بودن این کار، مىتواند نمونه هزینه کردن انرژىاى بسیار براى استدلال کردن و جاانداختن یک امر بدیهى باشد.به همین دلیل و از باب آنکه«وقوع، فرع امکان و بهترین دلیل ممکن بودن یک چیز است»، تمرکزبر روى دانشهایى که بازخورد گسترش قرآن کریم در سطح و عمق حیات فکرى و علمى مسلماناناند، براى درک تحول آفرینىهاى رنگارنگ آن در عرصه تفکر و عرضه اندیشه، بس است;دانشهایى که باید گفت، تفسیر-بىگمان-گل سررسید و مثل اعلاى آنهاست.
تردید نباید کرد«نمود»هر چیز، بازتاب بىچون و چراى«بود»آن است و از همینرو، دانشهاى ما که«نمود»هایى از«بود»هاى مایند، چونان خود ما که به دنیا مىآییم، مىبالیم، دگرگون مىشویم و پروندهاى سنگین، متنوع و گاه حتى تناقضآمیز را پشتسر خویش به یادگار مىگذاریم، به دنیا مىآیند، مىبالند و دگرگون شده، گسترههاى کمى و کیفى گاه شگفتآورى را رقم مىزنند; نکتهاى که دانش تفسیر نیز از آن، بیرون و برکنار نیست.
آنچه کانون توجه این نوشتار پیش روى خواننده ارجمند است، کتابى است نوآمد، با محوریت تفسیر اثرى، به نام«التفسیر الاثرى الجامع»و نوشته نویسنده پرکار، دانشمند، شناخته شده، نوآور و پردل در جهان ابراز اندیشههاى نو، جناب آیة اللّه محمد هادى معرفت دام ظلّه.
پس از آنکه کتاب یاد شده را خریدم، هم زمان آن را مىخواندم و یادداشتهایى برمىداشتم، به امید آنکه روزى بهانه پراکندن آنها فراهم آید، تا آنکه شماره 87-88ماهنامه ارجمند«کتاب ماه دین» به دستم رسید و در آن، مقالهاى دیدم با نام«التفسیر الجامع الاثرى»، 1 اثر قلم جناب فروغ پارسا.چون احتمال دادم، محتواى مقاله نام برده هم افق با یادداشتهاى خودم باشد، کنجکاوانه آن را خواندم تا اگر هم پوشانى احتمالى، لباس واقعیت پوشید و مسلّم شد، براى پرهیز از دوباره کارى و هزینه کردن بىجان وقت خود و دیگران، از ادامه دادن کار نکتهبردارى و اهتمام به نشر نوشتههایم خوددارى کنم. اما چون دیدم مقاله یاد شده، تنها دربردارنده معرفى اجمالى و شناساندن شتابآلود کتاب نام برده است، بهتر دیدم کار خود را دنبال و اهتمام خود را اعمال کنم و این نوشتار فراروى شما، فراهم آمده آن انگیزه و این اقدام است!
چون نویسنده نامدار این کتاب، کسى ناشناخته نیست و این نوشتههایند که هرکدامشان نیازمند شناسایىاى جدا از دیگرىاند، ترجیح دادم، این نوشتار را در گام نخست، با نگاهى گذرا به محتواى کتاب یاد شده آغاز کنم. 2
چنانکه خود نویسنده در پیشگفتار بدون عنوان و دو صفحهاى خود یادآور شده، ریشه و اساس علم تفسیر، نقل اثر از منابع مستحکم و متین است(ص 5)و شیوههاى گوناگون و مکاتب متنوع تفسیرى، از مراجعه به سخنان و آثار گزارش شده از پیشگامان و نسلهاى پیشتاز مسلمان، بىنیاز نیستند(ص 6).به همین دلیل، تفسیر اثرى، ایستگاه آغازین جنبش کاروان علم تفسیر و طبعا سادهترین روش تفسیر قرآن کریم است.
نویسنده کتاب امیدوار است، بهرغم آنکه آثار و اقوال گذشتگان، تودههایى برروى هم انباشته و نیازمند شکل دادن و سامان گرفتن و درعینحال، آمیختهاى از سره و ناسره و درست و نادرستاند، آنها را هم نقد و نقادى کند و هم با پالایش آنها، «صدف»را از«خزف»و«جواهر»را از«احجار» بازشناخته، از هیچ تلاشى در کار گردآورى اخبار و آثار کتابهاى اصلى و اصول قابل اعتماد در نگاه تودههاى مسلمان، فروگذار نکرده باشد(همان).
پس از این پیشگفتار کوتاه دامان، مقدمهاى دراز دامن و 236 صفحهاى(ص 13-249)آغاز مىشود که عناوین اصلى آن را تیترهاى«فضائل القرآن»، «التفسیر و التأویل»، «صیانة القرآن من التحریف»، «التفسیر الاثرى فى مراحله الاولى»، «آفات التفسیر»، «الحروف المقطعه»و«نقد الاثار على منصة التمحیص»شکل مىدهند.
پس از پایان گرفتن این مقدمه گسترده است که تفسیر 158 صفحهاى سوره حمد(ص 249-407) آغاز و جلد نخست کتاب با تفسیر-ظاهرا 3 -کامل و پایان گرفته سوره حمد یاد شده، سرانجام مىیابد.
این کتاب ازآنجا که دربردارنده آثار و اخبار تفسیرى شیعه و سنى-هردو-و نیز رویکردش، نقد روایات-و نه تنها نقل آنها-است، بىگمان تا پایان کار، حجم بزرگى خواهد یافت و همچنین، از آنجا که نویسندهاى هوشمند و نقاد، قلم تدوین آن را در دست دارد، مىتواند یکى از بهترین کارهاى عرضه شده در عرصه نگارش تفاسیر اثرى باشد.البته، ناگفته پیداست، دشوارى کار مؤلف محترم و ارجمند این کتاب در ومینه نقد آثار و اخبار که همواره پیچیدگى و کژتابىهاى ویژه خود را دارد و کند و کاو و جستوجو در انبوهى از میراث مکتوب حدیثى را نیازمند شکیبایى و آستانه تحمل بالا و تاب فرسایى مىسازد، برهیچ فرهیخته دانشورى پوشیده نیست.
با اینهمه، «انسان»ها و«انسانى»ها، بندهاى درهم تنیده و دست و پاگیر بسیارى را در راه پرپیچ و خم و سنگلاخ تحقیقات و پژوهشهاى علمى، فراروى خود دارند و طبعا نه خودشان و نه دیگران، چشم به راه فراهم آمدن اثرى دقیقا استوار و بىکم و کاست نیستند.ازاینرو، بالاترین وجهه همت و بیشترین بار جدیت ما در کار آفرینش یکاثر، تنها مىتواند هرچه بیشتر کم خطا بودن را نشانه رود و تقلیل دادن آمار لغزشها-نه به صفر رساندنشان که آرمانى دور از دسترس بیش نیست-مىبایست بزرگترین هنر یک نویسنده پژوهشگر به شمار رود، چرا که«کفى المرء تبلا ان تعدّ معائبه;شمردنى بودن کاستىهاى یک انسان[که نشانه کم بودن آنهاست]، براى اثبات شرف و بزرگوارى او بس است!»
متأسفانه گاه دیده مىشود، برخى از کتابهایى که به زبان عربى نگاشته مىشوند، قواعد ویرایش آن را هنگام نگارش و حرفچینى، زیر پا مىگذارند.این کار گرچه به لحاظ طرافت و دقتى که باید- بهویژه-در نوشتن واژههاى عربى و رعایت رسم الخط آن پیشرو داشت، مایه آسانى و شتاب روند گردآورى کتاب در دست تدوین مىشود، با عنایت به همان ظرافت و دقت یاد شده، سوء برداشتها و سوء تفاهمهایى را هم براى خوانندگان-بهویژه، اگر عرب زبان نباشند-در پى دارد.خوشبختانه، کتاب «التفسیر الاثرى الجامع»این مهم را رعایت کرده است و آنچه به دنبال یادآورى این نکته مىآید، به معناى نادیده گرفتن تلاشهایى نیست که در مسیر دورى هرچه بیشتر آن از لغزشهاى ویرایشى و نگارشى، روا داشته شده است.این چند مورد اندک-اگر خطا به شمار آورندنشان، درست باشد و خود، لغزشى دیگر نباشد-مىتواند در مرحله حروفچینى رخ داده باشد و یاد کردشان بهانهاى باشد براى برکنار کردن کتاب ارزشمند«التفسیر الاثرى الجامع»از آنها در چاپهاى آینده، و اللّه من وراء القصد.
الف)تشدید یاء نسبت، گاه ثبت شده مانند«الترمذىّ»و«الدارمىّ»(ص 14، س 17)و گاه حذف شده است مانند«الهمدانی»، «الخارفی»و«الکوفی»(همان، پانوشت ش 5).
ب)حروف شمسى پس از«ال»، گاه با تشدید ثبت شدهاند مانند«التّدبّر»(ص 15، س 9)و«الرّدّ» (همان، س 12 و 13)و گاه نشدهاند.(نکا:همان، س 2 و 14).
ج)گاه تشدید در جاى مناسب خود، قرار نگرفته است مانند«قد تّم»(ص 23، س 12)که نگارش درست آن، «قد تمّ»است، 4 «نبهّنا»(ص 127، س 17)که نگارش درست آن، «تبّهنا»است، «مامّر» (ص 150، س 9)که نگارش درست آن، «ما مرّ»است و«وصیىّ»(ص 386، سطر پایانى)که نگارش درست آن، «وصیىّ»است.
د)گاه تشدید به نادرستى ثبت شده است مانند ثبت تشدید در کلمههاى«مثنیّه»(ص 73، س 3) و«انطاکیّه»(ص 138، پانوشت ش 2).
در ارتباط با نخستین واژه یاد شده، باید دانست:زمخشرى در مقام تفسیر آیه 87 از سوره حجر، آن را مفرد«مثانى»دانسته و تشدید آن را یادآور نشده است. 5
همچنین، آلوسى در مقام تفسیر آیه یاد شده، سخن زمخشرى را درباره کلمه«مثنیه»یادآور شده، تصریح کرده است که نویسنده تفسیر«الکشاف»-براساس اکثر نسخههاى آن-تنها حرف میم را مفتوح دانسته، چیزى از تشدید یاء نگفته است. 6
افزونبر این نکات و جدا از آنکه صاحب این قلم، هرچه در کتب لغت جستوجو کرد، واژه «مثنیّه»و ارتباط آن را با واژه«مثانى»نیافت، باید دانست، اگر این کلمه مشدد مىبود، مىبایست جمع آن-یعنى«مثانى»-هممشدد مىشد، 7 با آنکه چنین نیست.
در ارتباط با واژه دوم نیز باید یادآور شوم، گرچه بسیارى آن را-از باب«غلط مشهور»-با تشدید حرف یاء تلفظ مىکنند، باید با تخفیف آن، تلفظ شود. 8
ه)در برخى موارد، تشدید ثبت نشده است مانند«یکدرها» 9 (ص 150، س 12)، «السنة» (ص 151، س 4)که باید«السنّة»باشد 10 و«مفتحة» 11 (ص 384، انتهاى سطر 9)
الف)همزه قطع مضموم به سه گونه ضبط شده است;گاه تنها با همزه مانند«أجر» 12 (ص 15، س 4)، «أعید»(ص 16، س 10)، «أطلقت»(ص 20، س 15)و«أطلق»(همان، س 16)و گاه تنها با ضمه مانند «انزلت»(ص 257، س 2 و ص 259، س 8)، «انزلن»(ص 257، س 9)، «امّ الکتاب»(همان، س 10)، «لامّتک»
(همان، س 13)و«اعطیته»(ص 256، س 5)و گاه هم با همزه و هم با ضمه مانند«اعطى»(دوبار در ص 255، س 1)و«أنزلت»(ص 259، س 8)، به بیان دیگر، در نگارش همزه قطع مضموم، وحدت رویهاى وجود ندارد!
ب)بهکارگیرى نابجاى همزه مانند«إسما»(دوبار در ص 20، س 3 و یکبار در ص 327، س 7)، «الإسم»(پنج بار در ص 327، س 4 و 5 و 6 و 7)، «أاللّهمّ»(ص 79، س 12)، «فألزم» 12 (ص 146، س 14)، «لإسم»(ص 193، س 8)و«إقرأ» 14 (ص 380، یک سطر مانده به پایان).
ج)به کار نگرفتن نابجاى همزه مانند«یا اللّه» 15 (ص 159، س 15)، «اصول» 16 (ص 176، س 19) و«اعتابهم»(ص 180، س 7)که باید«أعتابهم)نوشته شود.
د)عدم دقت در نگارش کرسى همزه مانند«العبأ» 17 (ص 98، س 5)، «شى» 18 (ص 72، س 16)، «برئ» 19 (ص 145، آغاز سطر 14 و ص 396، س 5)، «أطفىء» 20 (ص 316، س 6)، «مائة»(ص 340، س 5 و 378، س 3)که«مأة»(ص 340، س 7)هم نوشته شده است(!)و«البذئ» 21 (ص 150، س 13)،
الف)گاه با آنکه واژه«بن»آمیان دو علم قرار گرفته است و باید براساس قواعد ادب عربى، بدون الف نوشته شود، داراى الف است مانند«عبد الحق ابن عطیه» 22 (ص 16، س 9)، «اللیث ابن سعد» 23 (ص 134، س 10)، «المغیرة ابن سعید»(ص 148، س 10)، «أبو جعفر...بن الحسین ابن بابویه» (ص 253، س 11)و«فلان ابن فلان ابن فلانة» 24 (ص 171، آخرین سطر).
ب)باآنکه گاه پس از حرف نداى«یا»قرار گرفته، با حرف الف، نوشته شده است مانند«یا ابن رسول اللّه»(ص 104، س 10 و ص 269، س 13)، «یا ابن محمود»(سه بار در ص 146، س 5 و 8 و 14) و«یا ابن امّ عبد»(ص 302، س 22).
ج)باآنکه چندین بار در آغاز سطر قرار گرفته، بدون الف نوشته شده است مانند«بن کعب» (ص 110، آغاز س 4)، «بن یعقوب»(ص 150، آغاز س 16)، «بن اسحاق»(ص 151، آغاز س 17)، «بن مهدى»(ص 155، آغاز س 10)و«بن المنیر»(ص 190، آغاز س 17).
الف)بهرغم آنکه نویسنده ارجمند کتاب موضوع بحث، با ضبط نامها آه چون عربى و براى مردم غیر عرب زبان، نامأنوساند، دشوار و غالبا به خطا تلفظ مىشوند، تلاش کرده این نارسایى را کنارى نهد، 25 در این مسیر، لغزشهایى-همچنان-به چشم مىآیند مانند«عبد اللّه بن حبیب» 26 (ص 109، ردیف شماره 12)، «العمری» 27 (ص 124، س 18 و 20 و ص 125، س 2)، «الارت» 28 (ص 109، س 2)، «السّری» 29 (ص 132، س 3 و ص 142، سطر پایانى)، «الرواسی» 30 (ص 138، پانوشت ش 3)، «داوود» 31 (ص 144، س 4 و ص 186، س 10)، «ابو قلاّبه» 32 (ص 168، س 15)، «اسایب» 33 (ص 196، س 9)، «امّ هانی» 34 (ص 207، س 13)، «العزرمی» 35 (ص 231، س 13 و 16، ص 232، س 1 و ص 328، س 13)، «ابن جریح» 36 (ص 278، س 15)، «الحبّاب» 37 (ص 302، س 16)، «کرام» 38 (ص 346، س 5)، «سلام» 39 (ص 358، س 7)، «سوار» 40 (ص 360، س 2)و«المفضل» 41 (ص 387، س 17).
ب)عدم ضبط برخى نامها(بهرغم آنکه روند نگارش کتاب، آن را ایجاب مىکرد)مانند«سوید بن حجیر»(ص 115، س 13)، «صالح بن کیسان»(همان، س 17)، «ابن ابى ملیکه»(همان)، «المغیرة بن سعید»(ص 142، سطر پایانى، ص 145، س 2و ص 147، س 17)، «معمر»(ص 143، س 1)و....
مانند نگارش نادرست حرف الف در مواردى که دگرگون شده حرف عله واو است در«دعى» (ص 150، 14)، «فدعى»(ص 171، س 20)، «فعفى»(ص 241، س 15)و عکس آن در واژه«بنا»(ص 116، انتهاى سطر 9)، با آنکه الف در این مثال اخیر، دگرگون شده حرف عله یاء است.
دیگر لغزشهاى این فراز عبارتاند از:«أربعة عشرة سنة» 42 (همان، س 12)، «یروى» 43 (ص 169، س 2)«فبرء» 44 (همان، س 17)، «یتنافی» 45 (ص 171، س 17و ص 177، یک سطر مانده به پایان)، «المأمونون» 46 «ص 192، آغاز سطر 10)، «اقرؤا» 47 (ص 217، انتهاى سطر 2)، «ینضاف» 48 (ص 228، دو سطر مانده به پایان)، «إذ أنّ الربا...» 49 (ص 246، س 10)، «حدیث الإ هلیلجیّة» 50 (ص 342، س 1» و«أولى(-اولى)آیة» 51 (ص 354، س 11).
مانند«فکانت القراءة کالکتابة، فی أصلهما بمعنى الجمع» 52 (ص 22، س 15)، «حتّى کأنّه غیره مطروح» 53 (ص 71، س 11)، «و لعلّ من هکذا تلفیقات موضوعة عن لسان الخلیفة نشأت مزعومة ابنه عبد اللّه» 54 (ص 89، س 16)، «أشهد أنّه فقا کذّاب على رسول اللّه(ص)» 55 (ص 136، س 7-8)، «ذکرنا من عوامل الوضع فی التفسیر هو عامل الترغیب...» 56 (ص 151، س 8)و«لعلّه شذرات...» 57 (ص 192، آغاز سطر 15).
همچنین، ازآنجا که واژه«حیث»از واژههاى دائم الاضافه به جمله است، 58 این جملات باید با اضافه کردن«حیث»به جملهاى پس از خود، اصلاح شوند:«حیث و فرة الواعی...» 59 (ص 129، س 11)، «حیث الموافق...متقدّم» 60 (ص 222، س 18)و«حیث مزدحم روایات...» 61 (ص 241، س 20)،
در کلماتى چون«موبخا»(ص 78، سطر پایانى)، «عقلا»(ص 79، س 3)، «صدوقا»(ص 140، س 8)، «ابنا»(دوبار در ص 269، س 14)، «کاتبا»(ص 359، آغاز سطر 14)، «سینا»(همان آغاز سطر 18)و«حییا» 62 (ص 353، س 10).
در کلماتى چون«أبى جعفر»(ص 116، س 16)، «عدّة الداعى»(ص 168، س 22)، «لى»(ص 240، آغاز سطر 19)، «المبتدى»(ص 246، س 11)، «تلى» 63 (همان، س 12)و«الإسکندرانى»(ص 349، س 19).
در واژههایى چون«اعلام»(ص 115، س 19و ص 118، س 7 و 12)و«شعر باف» 64 (ص 162، س 2)و اضافه بودنش در واژههایى چون«الخالد»(ص 348، س 18).
نویسنده کتاب موضوع بحث این مقاله، جدا از آنکه در موارد بسیارى، به دیگر آثار خود مانند «التفسیر و المفسرون»(ص 29، پانوشت ش 1، ص 30، پانوشت ش 1، ص 248، س 7و...)و«التمهید» (ص 30، پانوشت ش 1، ص 57، پانوشت ش 4، ص 74، پانوشت ش 1، ص 259، س 11و...)ارجاع داده، کار مستند سازى را با این ویژگىها نیز دنبال کرده است:
الف)چون از چاپ جدیدى از کتاب«المغنى»-نوشته قاضى عبد الجبار معتزلى-سود جسته و چنین چاپى، بدون شماره جلد و نیز فاقد ویژگىهاى کتابشناختى است، جا داشت مثلا در ص 62، پانوشت ش 2، تعبیر«مجلد خلق القرآن»را یادآور شود، زیرا مجلدات این چاپ آن کتاب، هرکدام با ثبت شدن موضوع و محور بحث در قسمت عطف کتاب، از دیگرى ممتاز و شناخته مىشوند.البته، ایشان هنگام درج مستند مطلب خود، تعبیر«باب خلق القرآن»را به کار بردهاند که گمان خواننده را به سوى مطلبى وندرج در متن کتاب«المغنى»، منحرف مىکند;گویا این تعبیر، براى تمیز جلدى از جلد دیگر نیست!!
نیز در بخش«فهرس مصادر التحقیق»(ص 415)، تنها به یادآورى نام کتاب«المغنى»و نویسندهاش بسنده کرده، نامى از محققان و ناظر چاپ آن به میان نیاورده است، باآنکه ذکر همین مقدار هم براى شناساندن کتابى و چاپى که فاقد ویژگىهاى کتابشناختى است، نعمتى بزرگ به شمار مىرود!!
همچنین، ایشان در ص 62، پانوشت ش 2، از کتاب دیگر قاضى عبد الجبار، با نام«الأصول الخمسة»یاد کرده که تعبیر درستش، «شرح الأصول الخمسة»است، چنانکه خود مشار الیه هم در ص 412، تصریح کرده است.
ب)گاه شیوه مستند سازى، غلط انداز است.مثلا مطالب ص 113، س 7-11 را در پانوشت ش 2، یکجا و یککاسه شده، به«معجم رجال الحدیث»و«تهذیب التهذیب»ارجاع داده که ظاهرش، وجود همه مطالب در هر دو منبع است، با آنکه چنین نیست و براى نمونه، اساسا در تهذیب التهذیب، هیچ سختى از صحابى بودن«سدّى کبیر»در ارتباط با امام سجاد، امام باقر و امام صادق-علیهم السلام-در میان نیست!
ج)برخلاف روال مستندسازى مطالب بخش«أتباع التابعین»در پانوشتها(ص 112 به بعد)، مطالب ص 115، ردیفهاى ش 12 و 13، ص 117، ردیف ش 23 و ص 118، ردیف ش 24(تا پایان بخش یاد شده در ص 119، ردیف ش 35)، مستند نشدهاند.
در مواردى چون ص 57، بند سوم، 65 ص 67، بند ششم، ص 99، بند دوم 66 و ص 170، آخرین بند. 67
مانند داود بن هند 69 در ص 186، س 9، «بخارا» 70 (بخارى)در ص 119، س 2، «بموافقه» 71 (بموافقة)در ص 149، پایان سطر 9و«التشویة» 72 (التشویه)در ص 166، س 19.
مانند«دعاهم»در ص 112، س 15و«أوجب»در ص 223، س 3 و گاه-برعکس-برخى اعداد بیانگر شماره پانوشت، بدون فاصله نوشته شدهاند مانند عددهاى درج شده در ص 360، س 5 که نشان دهنده دو پانوشتاند به شمارههاى 3 و 4، اما ظاهرا عدد 43 را تداعى مىکنند. 73
که باید دوباره جابهجا شوند(!)مثلا توضیح نخستین حدیث ص 13، در ص 14 و پس از نقل حدیث دوم آمده و یا در ص 21، آخرین سطر، جاى عدد پانوشت ش 6، کلمه«المقراة»است، نه«جمعته».
نویسنده کتاب موضوع بحث این مقاله، از ص 13، علایم و اعدادى را به کار برده، بىآنکه آنها را براى خوانندگان اثر خود، حتى به کوتاهى و گذرا، شرح دهد.مثلا[م/1]از ص 13 تا[م/360]در ص 246.در اینگونه موارد، حرف«م»، بیانگر«مقدمه»و عدد کنار آن، نشان دهنده شماره مسلسل حدیثهاى نقل شده از آغاز کتاب است.این علامت از ص 253، به شکل[1/1]در مىآید و تا ص 406، با شکل[1/463]، ادامه مىیابد.در اینگونه موارد، عدد سمت راست، بیانگر شماره جلد و عدد سمت چپ، نشان دهنده شماره مسلسل حدیث است.البته، در همه اینگونه موارد، علامت ممیز، ظاهرا بیانگر واژه«حدیث»است. 74
نویسنده-همچنین-گاه از علامت ممیز، به جاى واژه«شماره»هم سود جسته است. 75
افزونبر آنچه تاکنون-بهویژه، در آغاز این نوشته-یادآورى کردهام، کتاب«التفسیر الاثرى الجامع»با درنگ در این پارامترها و ویژگىها نیز درخور توجه و پاس داشت است:1-داستان تفاوتهاى گوناگون آدمیان در همه عرصههاى رنگارنگ زنگى-چون نژاد، زبان، فرهنگ، رفتار، علایق، جغرافیا و مذهب-داستانى کهنه و دیرآیند است که همگان از آن آگاهاند، اما آنچه که همچنان تازه مىنماید، به رسمیت شناختن این تفاوتها و در پى آن، به رسمیت شناختن حقوق شهروندان و محترم شمردنشان-فارغ از هرگونه پادرمیانى احساست برخاسته از عوامل اختلافبرانگیز-و تازهتر آز آن، واکنش نشان دادن و موضعگیرى عملى و وفادارانه به این اندیشه ارزشمند و گام برداشتن در این مسیر سنگلاخ و-چهبسا-غوغابرانگیز است!
یکى از نمونههاى دیرپاى پادرمیانى تفاوت عقیده در برانگیختن آتش خانمانسوز و ویرانگر کیان مسلمانى و هستى مسلمانان، درگیرىهاى مذهبى دوستان شیعه و سنى بوده که کتابى کهنه و مفصل و قطور و غبارآلود است.
خوشبختانه هشیارى اندک از رهبران مذهبى و دارندگان نفوذ کلام و پایگاه مستحکم اجتماعى هردو شاخه مذهبى یاد شده در دهههاى اخیر، موجى-نخست-اندک و نسیمى-در ابتدا- ملایم را به انگیزه التیام زخمهاى کهنه اختلاف و دردهاى دیرینه افتراق بلند کرد که کمکم بالیدند و توفنده شدند;نوآورىاى ارجمند و ابتارى هوشمندانه که بىگمان، اندیشه و تیزبینى در پشت صحنهاش و قلم و نگارش برروى صحنهاش، نقش نخستین و انکار ناشدنىاى داشتهاند.
کتاب محور بحثهاى این مقاله، از این زاویهها، نوشتهاى است«تقریبى»و گامى است براى هرچه بیشتر نزدیک کردن و نزدیک شدن دلهاى دوستانى که خودشان-همچنان-چوب افتراق خود را مىخورند و بیگانگان-همواره-نان آن را!!بارى، محورهاى عمده این ویژگى عبارتاند از:
الف)مقارن کردن و همدوش نمودن آثار روایتى دو مذهب در تفسیر هر آیه، بهرغم آنکه تاکنون، همت مفسران هرکدام از آن دو، در جهت گردآورى روایات تفسیرى«خودىها»جهتدهى و هدایت مىشد.کمترین بازتاب این کنار هم نهادن و آن رویارویى را وانهادن، نشان دادن هماهنگى روایات مسلمانان و گاه حتى پردهبردارى از همپوشانى دقیق آنها در تفسیر برخى آیات قران کریم است. 76
چنین رویکردى مىتواند خوانندگان وابسته به دو مذهب عمده جهان اسلام را با این نکته درگیر و در این اندیشه غوطهور کند که باوجوداین همه یگانگىها و یکرنگىها، خاستگاه آن همه دوگانگىها و دورنگىهاى خونریز و خون دلخیز چیست؟!
ب)بیگانه با برخى سلیقههاى تفسیرى بدبینانه که ریشه در درگیرىها و بدفهمىهاى مذهبى دارد، روایات صحابه و درایاتشان را در حوزه تفسیر قرآن-جز آنچه ضعیف و موضوع باشد-قابل ارزیابى، درخور توجه و استفاده و برخوردار از درجهاى متناسب از ارزش و اعتبار دانسته و آنها را با یک پیشفرض ذهنى، یکسره و خونسردانه، بىارج و«نشسته پاک»و مردود ندانسته است. 77 این رویکرد با این عبارتهاى گویا و دلیرانه به پایان رسیده است:«فالصحیح هو الاعتبار بقول الصحابی فی التفسیر، سواء فی درایته أم فی روایته، أنّه أحد المنابع الأصل 78 فی التفسیر، لکن یجب الحذر من الضعیف و الموضوع، کما قال الإمام بدر الدین الزر کشیء و هو حقّ لامریة فیه بعد أن کان رائدنا فی هذا المجال هو التحقیق لا التقلید.»
ج)در مبحثهاى«أعلام التابعین»(ص 107-112)و«أتباع التابعین»(ص 112-119)، از چهرههاى برجسته دانش تفسیر که پیشگامان تاریخ این دانش پربار اسلامى نیز به شمار مىروند، به نیکى یاد کرده، پاسداشت پیشکسوتان و تلاشگران نخستین این عرصه را از نظر، دور نداشته است.
نویسنده در این مسیر، چنان گام برداشته و قلم رانده است که شاید کسى وى را به غفلت از گرد و غبارهاى متراکمى متهم کند که در مباحث رجالى شیعه و سنى، به آهنگ سست جلوه دادن تلاش چهرههاى علمى طرف مقابل، قرنهاست به هوا برخاسته و بهانه جرح و رد سند بسیارى از روایات دو مذهب شده است، اما به گمان صاحب این قلم، این موضعگیرى-جز در مواردى اندک که در آینده، به آنها خواهیم پرداخت-باید برخاسته از 1-یا تغافل از آن مباحث-به قصد حفظ لحن ملایم و «تقریبى»-باشد، 79 2-یا از توجه به این نکته که با پادرمیانى بحثهاى سندى و عمده کردن اینگونه نقدها و نقادىهاى جانبدارانه پیروان دو مذهب، چیزى از انبوه آثار و روایات تفسیرى برجا نمىماند که قابل استناد باشد و مشکل«تخصیص اکثر»پیش مىآید 80 و 3-یا از اختلاف مبنا با دیگران در بحث ارجمند و باریک بینانه ترجیح جانب سند برمتن یا برعکس که در ادامه نیز بدان خواهیم پرداخت.
2-ازدیرباز، یکى از رهزنهاى همیشگى و زیانمند برسر راه تحقیق و پژوهش، شهرت یک ادعا، یکفکر، یککتاب یا یکنویسنده بوده است.این فراگیر شدن و شهرت یافتن-بهرغم آنکه هرکس در مرحله اقرارهاى زبانى خود، معترف است:«ربّ شهرة لا أصل لها»
دست و پاى بسیارى از معترفان را در مرحله عمل و وفادار ماندن به شعار«بىریشه بودن بسیارى از مشهورات»و نقد و نقادى آنها، سست مىکند و مىلرزاند و با آنکه میدان پژوهش و تولید فکر، جولانگاه مراد بازى و مرید سازى و تجلیل نیست و هیچ گونه قداستى را بیرون از چارچوب مواجههها و رویارویىهاى تحلیلى، علمى، استدلالى و عارى از آلودگىهاى تعصب و سوء ادب، برنمىتابد و به رسمیت نمىشناسد، سوگمندانه بسیارى از«مشهورات»، کمکم برجاى«مقدسات»مىنشینند و خط قرمزىهاى غلیظ و پررنگ و کاذبى را پیرامون خود مىکشند، تا بهارستان پرغوغاى اندیشه را به گورستان خاموش تجلیلها و تکصدایىها تبدیل کنند.بههمین دلیل است که سر برآوردن تک و تنها و کم بسامد برخى دانشمندان که گستاخى نقد«شهرتها»و«مشهورها»را داشته باشند و یاد و خاطره گالیلهها، کاستلیونها، مارتین لوترها، ابن ادریس حلىها، شیخ محمود شلتوتها و دیگران را زنده کرده، پردازنده نقاط عطف تاریخ حیات فکرى بشریت باشند، رخدادى شگفتانگیز و دیرآیند است!
نویسنده کتاب«التفسیر الاثرى الجامع»-تا آنجا که من دیدهام و دنبال کردهام-در چند جاى نوشته خود، دلیرانه مرزهاى«مشهورات»را درنوردیده و به نقدها و نقادىهایى دست یازیده که نوآمد و نواندیشانه است:
الف)سر برتافتن از پذیرفتن این«نسبت مشهور»-به اخباریان که آنان ظواهر قرآن کریم را حجت نمىدانند(ص 70، س 16-21).اهمیت این نکته که باید در جاى مناسب خود، بحث و بررسى شود، در آن است که حتى بزرگانى چون مرحوم شیخ انصارى، با پذیرفتن این نسبت، به آن، دامن هم زدهاند، 81 اما نویسنده کتاب یاد شده، حجیت ظواهر قرآن را بدیهى دانسته(ص 70، س 2)، بدین ترتیب، نسبت مخالفت با چنین نکته فاش و آشکارى را به اخبارىها، ستمکارانه خوانده(همان، س 17)، همگان را -چه اصولى و چه اخبارى-در برابر پذیرش آن، فروتن به شمار آورده است 82 (همان، س 20-21).
ب)نپذیرفتن روش متأخرین در حوزه چگونگى نقد روایات(ص 219، س 9-11)، زیرا چنانکه نویسنده کتاب موضوع بحث این مقاله تصریح کرده است، متأخرین-به دلایلى که در اینجا، نمىتوان به آنها پرداخت-از میان دو بخش اساسى حدیث-یعنى سند و متن-تنها با عمده کردن و متمرکز نمودن بحثهاى خود برسر سند حدیث، به نقد و پذیرش یا نپذیرفتن آن مىپردازند، با آنکه شیوه درست و خردمندانه چنین کارى، ملاحظه محتوا و سبک و سنگین کردن آن است تا شدت درجه دلالت و نیرومندى و استحکام پیامش-پیش از بررسى اسناد حدیث-دانسته و همواره جانب متن، پیش و بیش از جانب سند، رعایت شود.
بهبیاندیگر، ایشان نقد خردمندانه حدیث را قرار دادن«جهت صدورى و دلالى»آن در گرانیگاه تأمل و درنگ و صرف انرژى و دقت دانسته، تمرکزبر«صدور و سند»را امرى حاشیهاى و بلکه در بسیارى موارد، بىنتیجه و سترون مىشمارد;دقت کنید:«...أمّا البحث عن الأسناد فهو بحث جانبی و عقیم فی غالب الأحیان، بعد وفور المراسیل و إهمال الکثیر من تراجم الرجال، فضلا عن أمکان الدسّ فی الأسناد، نظیر الاختلاق فی المتون، فبقی طریق العرض على المحکمات هو الأوفق الأوفى على کلّ حال;...اما بحث از سند روایات، بحثى حاشیهاى و غالبا بىنتیجه است، چرا که روایات مرسله و نیز راویانى که شرح حالشان[و طبعا بهانههاى جرح و تعدیلشان]به حال خود رها و براى آیندگان گزارش نشده است، بسیارند، چهرسد به پادرمیانى امکان دست بردن بدخواهان در اسناد احادیث و مخدوش کردنشان[که مشکلى عمدهتر از دیگر مشکلات است]، چنانکه اینگونه دست بردنها و بافتنها و جعل کردنها در متن احادیث نیز راه یافته است[و اگر بخواهیم به بهانه عدم صحت سند، روایات را طرد و نفى کنیم، «نه از تاک، نشان مىماند و نه از تاک نشان»!!].بنابراین و درهمهحال، بهترین و رساترین شیوه[براى کامیابى در کار نقد حدیث]، آنها را در معرض محکمات قرار دادن [و سنجش میزان صحت و سقم حدیث با میزان هماهنگى و همچوشانىاش با محکمات مستحکم و متین است](ص 222، س 5-7).
ج)در بحث گران سنگ و کارگشاى«چگونگى عرض حدیث برقرآن کریم»(ص 222-248)، برخلاف سلیقه رایج و مشهور که نگاهش در این کار مهم، همواره به ردیابى حدیث مخالف کتاب در حوزه تعابیر و الفاظ ظاهرى«ص 225، س 11)و یا منحصر کردن چگونگى مخالفت در یکى از سه فرض تباین، عمومو خصوص من وجه و عموم و خصوص مطلق، معطوف بوده«ص 222، س 21-ص 223، س س 12)و تنها جانب قالب و فوم را گرفته است، نویسنده ارجمند کتاب«التفسیر الاثرى الجامع»، با درک این نکتههاى ظریف که مراد از مخالفت حدیث با کتاب که مایه طرح یا تأویل آن مىشود، ناهماهنگىاش با روح دین و اهداف سعادت بخش آن(ص 224، س 3-5)و سرپیچىاش از جان مایه اسلام(ص 225، س 11-12)است، زاویه نگاه نوینى را فراروى دیدگاه محققان و پژوهشگران عرصه ظریف و دقیق نقد احادیث با محوریت موافقت یا مخالفتشان با قرآن کریم گشوده، در این مسیر، درکنار تجلیل از مقام شامخ علمى مرحوم علامه شوشترى، نمونههایى از تیزهوشىهاى معظم له را در کار نقد این چنینى احادیث، باز گفته است(ص 244-245).
د)نقد برخى گفتههاى مفسر پرآوازه و گرانقدر قرآن کریم، مرحوم علامه طباطبائى(مثلا در ص 241، پانوشت ش 3 و ص 244، پانوشت ش 3)که شاید امرى پیش پاافتاده جلوه کند، اما باید دانست، کم نیستند کسانى که تاب چنین نقدهایى را که بىگمان، در روح بزرگوار آن مفسر بزرگ مىگنجید، نداشتهاند و ندارند.
به خوبى، به یاد دارم که در سال نخست یا دومین سال آمدنم به قم بود که به کتاب فروشى یک ناشر شناخته شده-واقع در طبقه همکف پاساژى که در گذشتهها، دفتر حزب جمهورى اسلامى در طبقات فوقانىاش قرار داشت-رفته بودم.ناشر که پیرمردى سپید موى، خون سرد و خندهرو بود، پیش از آنکه من چیزى بگویم یا چیزى بخواهم، گرم گفتوگو با چند روحانى میان سال به بالایى بود که لهجهشان نشان مىداد اهل مناطق شمال غرب کشورند.او خطاب به اینان گفت:متن عربى تفسیر «المیزان»که در کشور لبنان منتشر شد، یکى از منتقدان آن سامان، چندین اشکال ادبى را متوجه متن عربى و چگونگى نگارش و جملهبندى آن کرد(و عدد هنگفتى را هم برزبان آورد)که بلافاصله یکى از آن مخاطبان پاسخ داد:«گلط کرده!!»
ه)نقد بسیارى از روایات بیانگر«فضائل السور»(ص 151-157)و نیز روایات«خواص القرآن» (ص 157-176).
1-بهرغم آنکه پیشگفتار یا مقدمه هر کتابى، بهترین و مناسبترین جا براى گفتوگوى غیر حضورى نویسنده با خوانندگان احتمالى اثر خویش است و جا دارد در همین جاها، علایم اختصارى، رویکردها، شیوهها و همه توضیحات مفید و کارگشایى که نویسنده براى مخاطبان خود دارد، گفته و شرح داده شود، به نظر مىآید، این بخش از کتاب«التفسیر الاثرى الجامع»، با نوعى شتابزدگى و دستپاچگى نوشته شده، اجمال و بلکه ابهامى ناخواسته دارد;در کنار مقدمه دراز دامن نویسنده که بیش از نیمى از حجم جلد اول کتاب موضوع بحث را دربرمىگیرد و تنها در بردارنده مباحث تکنیکى و فنى و درگیر با برخى سرفصلهاى علوم قرآنى است، پیشگفتار آن، تنها دو صفحه حجم دارد، بىآنکه خلأ محورهاى گفته شده در چند سطر پیش را پرکرده باشد و نویسنده تنها در بخش پایانىاش(ص 6، س 11-13)و نیز در اوایل مقدمه(ص 27، دو سطر پایانى)، وجهه همت خود-یعنى تلاش براى جمع اخبار و آثار از کتابهاى اصلى و اساسى مورد اعتماد نزد مسلمانان و نیز دنبالهروى خود از مفسران بزرگى چون این عطیه، قرطبى این کثیر، شیخ طوسى و ابوعلى طبرسى-را گذرا بیان کرده است
2-نپرداختن به سیر تطورات قرآن کریم و مکاتب تفسیرى که در این روند، سربرآوردهاند و نیز بازگو نکردن جایگاه تفسیر اثرى در این میان.
3-جدا از تعریف نکردن ترکیب وصفى«تفسیر اثرى»و با محوریت تدوین اخبار و روایات ناظر به تفسیر قرآن کریم نگاشته مىشوند، کار مفسر-در واقع-تفسیر و نقد و جرح و تعدیل نیست که تنها تدوین و گردآورى است، بىآنکه هیچگونه اظهار نظرى از سوى نویسنده ابراز گردد.کتابهاى متعددى که شیعه و سنى در این حوزه نگاشتهاند و شاه فرد آن در آثار اهل سنت، «الدر المنثور»و در نوشتههاى شیعه، «البرهان»است، بهترین دو گواه این سخناند، درواقع، تفسیر نامیدن اینگونه تلاشهاى البته ارجمند و سپاسبرانگیز، نوعى مسامحه است، هرچند تنها کسانى مىتوانند در این عرصه، سربلند و گردآورنده کامیابى باشند که از چند و چون و رموز کار تفسیر، آگاه باشند.
در کنار این نکته، نباید از نظر دور داشت که«التفسیر بالمأثور»به معناى استفاده مفسر از آثار و اخبار و روایات تفسیرى در کار جرح و تعدیل اقوال و حلاجى مطلب و سرانجام، اظهار نظر تفسیرى خویش -چه در مقام تأیید سخنان پیشینیان و چه در مقام نقد آنها و کارسازى نظر مستقل و جدید خود-است.
در چنین رویکردى، «مأثور»نقش یک ابزار کار را براى مفسر بازى مىکند و در کنار مباحث ادبى، لغوى، قرائى، فقهى، فلسفى، ذوقى، اجتماعى و...در میان مبادى تصورى یا تصدیقى تفسیر آیات و سور، جایگاه مناسب خود را مىیابد، بهویژه آنکه حرف«باء»در ترکیب«التفسیر بالمأثور»، باء استعانت است که برابزار انجام یک کار، داخل مى شود. 84
با عنایت به دو نکته پیش گفته است که باید دو نکته دیگر را هم یادآورى کرد:
الف)بهرغم آنکه نام کامل کتاب«الدر المنثور»در پشت جلد آن-به درستى-«الدر المنثور فى التفسیر المأثور»درج شده 85 و نیز بهرغم آنکه این کتاب، تنها در بردارنده اخبار و آثار تفسیرى است، نویسنده نامدارش آن را در مقدمهاش، «الدر التفسیر بالمأثور»نامیده است، 86 اما به نظر مىآید، این لغزش نه از آن تویسنده، که از کار ناشر-شاید در مرحله مقابله یا حرفچینى- برخاسته باشد، چرا که سیوطى در کتاب دیگر خود، چون به شرح حال و یادآورى نام آثار و مصنفات خویشتن مىپردازد، کتاب مورد اشاره را«الدر المنثور فى التفسیر المأثور»مىنامد 87 و اساسا با توجه به دقت این دانشمند بزرگ و پرکار علوم قرآنى-از یکسو-و نیز نوع کارى که در کتاب مورد اشاره انجام داده است-از سزى دیگر-نمىتوان پذیرفت که بخشى از نام آن، «بالمأثور»باشد.
ب)با آنکه نام کتاب موضوع بحث این مقاله، «التفسیر الاثرى الجامع»و کمیت غالب و حجم بالایى از مندرجات آن نیز با این نام هماهنگ است، درعینحال، چنانکه نویسنده آن-هم در پیشگفتار(ص 6، س 12-13)و هم در بخشى از مقدمه خود(ص 27)-یادآورى کرده، از نوعى«تفسیربالمأثور»و جرح و تعدیل و نقد و اظهار نظر نیز برکنار نبوده، ترکیبى است از حجم بالاى«التفسیر المأثور»و گوشههایى از«التفسیر بالمأثور».
4-گاه از کنار بحث پرجنجال و دیرپاى تحریف یا عدم تحریف قرآن کریم که هنوز هم در محافلى از جهان اسلام، به این یا آن، نسبت داده مىشود، با نوعى ساده سازى، گذشته و برخلاف مبناى هوشمندانه خود که تقدیم جانب متن یک حدیث و خبر برجانب سندى آن است، موضعگیرى کرده است.
براى نمونه، روایتى را از ابو موسى اشعرى نقل کرده(ص 90، س 5)که از آن، بوى تحریف به مشام مىرسد و آنگاه آن را با چنین تعابیرى، نقد سندى کرده است:ابو موسى به بىخردى و نارسایى عقلى، مشهور بود...(همان، س 11)و نیز صحابى یاد شده را پیرمردى داراى ناخوشى پریشانى افکار دانسته(همان، س 13)که نمىتوانست قرآن را از حدیث قدسى تمیز دهد!!(همان، س 16).
همچنین، یک نکته سنجى ایشان براى نقد و سست جلوه دادن روایتى دیگر که بیانگر تحریف قرآن است و در کتاب احتجاج طبرسى درج شده، ناشناخته ماندن نویسنده کتاب احتجاج تا این زمان است، چرا که مشخص نیست این«طبرسى»کیست؟!(ص 94، س 15-16).
در میان اینگونه توجیحات-به بهانه دفاع از صیانت و سلامت قرآن کریم که مصداق«به آتش کشیدن قیصریه قرآن، به خاطر دستمال نقد صحابى»است-متهم کردن برخى صحابیان به اینکه آنان- حتى در سالهاى پایانى زندگى خود-نمىتوانستند حدیث قدسى را از آیات قرآن تمیز دهند، بیش از همه، عارى از احتیاط، خطرناک و دردسر آفرین است، چرا که به نوعى، مصداق گریز از دهان مار به کام افعى و درآمدن از چاله نقد یک صحابى و فروغلتیدن در چاه زیر سؤال بردن قرآن کریم است;معناى چنین توجیهى آن است که حدیث قدسى، مصداق پاسخ مثلا پیامبر اکرم(ص)به تحدى قرآن و معارضه با آن است، زیرا حتى صحابیانى فصیح و عرب صمیمى و خالص-مانند ابو موسى که به رغم تأخیر در امر مسلمان شدن، از صحابه کم اهمیت هم نبود-نیز از تمیز آن با آیات کتاب خدا در مىماندند!!
بدین ترتیب، باید پذیرفت نخستین کسى که هم پاسدار بزرگىهاى قرآن بود و هم-ناخواسته- با القاى کلماتى توانست در فصاحت و بلاغت، با کتاب خدا همدوشى و همآوایى کرده، سکه بىمانندى آن را مخدوش جلوه دهد، خود رسول خدا(ص)بود و این، یعنى فرار به جلو و دفاعى از قرآنکه به بهاى سست کردن پایههاى آن مىانجامد;کارى که یادآور«قضایاى خود متناقض»در عالم مباحث معرفت شناختى است!!
افزونبر این، چنین دفاعى از قرآن کریم و متهم کردن یک صحابى درگیر با برخى صحنههاى دست اول تاریخ اسلام و نزول وحى به عدم تمیز کتاب خدا از حدیث قدسى، این استدلال نادرست و بهانهجویانه کسانى را نیرومند و پذیرفتنى جلوه مىدهد که خلفاى صدر اسلام براى جلوگیرى از گردآورى حدیث رسول خدا(ص)، چند دستآویز متین و مقبول داشتند که یکى از آنها، ترسشان از به همآمیختن آیات و روایات نبوى در ذهن مردم-بهویژه، نومسلمانان-بود و طبعا در جایى که نویسنده محترم کتاب محور بحث این مقاله، صابىاى را که حدود سه سال پیش از درگذشت رسول خدا(ص)، به مدینه آمد و مسلمان شد، به چنان مشکلى متهم کند، باید تکلیف کسانى را که سالها پس از او و پس از فتح مکه یا عام الوفود ایمان آوردهاند، روشنتر بداند و به آن توجیه غیر وجه هم گردن نهد!!
5-در بحث«صیانة القرآن من التحریف»و متهم دانستن اخباریان به پذیرفتن تحریف قرآن کریم(ص 87، س 9-11)، دو نکته قابل تأمل به چشم مىآید:
الف)به نقل از مجمع البیان، از سید مرتضى گزارش مىکند:مخالفت اخباریها و حشویه که برکنارى قرآن کریم را از آسیب تحریف برنمىتابند، شایسته اعتنا نیست(همان، س 9)، با آنکه-از یکسو-این سخن، حاصل تصرف در نقل به الفاظ ادعاى مرحوم سیّد مرتضى است و-از سوى دیگر-در گزارش طبرسى از سید، به جاى واژه«اخباریه»، تعبیر«امامیه»به کار رفته است، 88 اما گویا نویسنده محترم نخواسته اخباریان را از«امامیه»بداند و تلاش کرده است با این چارهاندیشى نادرست، هرگونه اتهام تحریف به شیعه را رد کند.چنین لغزشى هرگز با سماجت و بزرگوارى نویسنده در مقام رویارویى با مفسران و دانشمندان اهل سنت که پیشتر هم بدان اشاره کردیم، سازگار نیست!
ب)نویسنده ارجمند، در جایى از این اثر خود، سید نعمة اللّه جزائرى را پیشواى اخبارىهاى باورمند به تحریف قرآن کریم دانسته است(ص 94، س 5)، با آنکه تاریخ درگذشت سید مرتضى کجا و تاریخ درگذشت سید نعمة اللّه کجا؟!
بنابراین، ایشان باید یکى از دو ادعاى خود را توضیح نمایند:یا باید-ضمن پذیرش سخن پیشین سید مرتضى-بپذیرند، در زان سید مرتضى و پیش از او نیز کسانى که اصطلاحا از اخباریان نبودهاند، در میان امامیه بودهاند که تحریف قرآن را مىپذیرفتند و یا باید-برخلاف سخن اخیر خود درباره سابقه اخباریگرى-بپذیرند که اخباریها قرنها پیش از آنکه حتى سید نعمة اللّه به دنیا بیاید، وجود داشتند. 89
6-بهرغم رویکرد بزرگوارانه و برکنار از بدگویىهاى رایج در مقام نام بردن از دانشمندان سدههاى آغازین تاریخ اسلام و گزارش ادعاها و سخنانشان، این روند مسالمتجویانه، در جاهایى از کتاب موضوع بحث این مقاله، زیرپا نهاده شده است که پیشتر، مواجهه نویسنده کتاب یاد شده را با ابو موسى اشعرى، یادآور شدیم.
جالب آن است که خود ایشان چنین رویارویى ناخوشایندى را با طرح مباحثى چون«تفسیر الصحابی فی مجال الاعتبار»(ص 98)، پذیرفتن اهمیت قول صحابى در تفسیر-چه دریتا و چه روایتا- همراه پرهیز از اخبار ضعیف و موضوع(ص 105، س 14-16)، نقل قول از مرحوم بلاغى درباره چگونگى اقبال صحابه به قرآن کریم و در نتیجه، مصونیت آن از تحریف(ص 92-94)، حمل روایات عمل اصحاب به هر ده آیه قرآن برعملیات اجتهاد(ص 25)آ«تفسیر التابعی فی کفّة المیزان»(ص 119-120)و از همه جالبتر، با تصریح خود به مقام ابو موسى اشعرى در بنیانگذارى مدرسه تفسیر بصره و اینکه او بود که اهل بصره را فقه و قرائت قرآن آموخت 90 (ص 107، س 6-7)، نقض کرده و زیر پا نهادهاند!
7-بهرغم دست یازیدن نویسنده کتاب«التفسیر الاثرى الجامع»به نقد بسیارى از روایات «فضائل السور»و«خواص القرآن»که پیشتر هم بدان اشاره کردهایم، روایتى طولانى از همین باب را به نقل از سید بن طاووس، در موضوع خواص سوره حمد، نقل کرده(ص 267-269)، نقد نمىکند، با آنکه همانندهاى همین روایت را هنگام نقل و نقد سخنان ابن فهد حلى در کتاب«عدة الداعى»، نپذیرفته(ص 168-169)، آنها را غریب و دور از حوزه برزبان آمدنشان از سوى معصومان(ع)دانسته (ص 169، س 19-20)، قرار گرفتن دعا را در برابر دوا و هم عرض آن در کار درمان بیمار ها که آشکارا مضمون برخى ادعیه و احادیث است، مایه تأسف خوانده است(ص 171، س 7-8)، ایشان-همچنین- در برابر روایت دیگرى از همین قبیل، همان سیاست سکوت و پرهیز از نقد را در پیش گرفتهاند! (ص 269-270).
8-پارهاى از لغزشهاى تاریخى در شرح حال برخى مفسران سدههاى دوم و سوم تاریخ مسلمانان، به مندرجات کتاب یاد شده، راه یافته است، چنانکه:
الف)با آنکه نویسنده، سال مرگ سفیان بن عیینه را سال 163 هجرى قمرى مىداند(ص 117، ردیف ش 22، س 16)، مدعى است، وى تا ایام امام رضا(ع)زنده بوده است!!(همان، س 15)با آنکه این دو ادعا باهم نمىخواند، مگر آنکه درج سال 163 هجرى قمرى را به عنوان سال مرگ سفیان، محصول لغزش قلم نویسنده یا دست حروفچین یا چشم مقابلهکنندهها بدانیم که عدد 198-سال مرگ دست سفیان 91 -را اشتباها 163 دیده یا درج کردهاند، گرچه از آنجا که سلیقه نویسنده در مبحث«أتباع التابعین»و نیز در مبحث قبلى-یعنى«أعلام التابعین»-مرتب کردن شمارههاى ردیف براساس تاریخ درگذشت افراد معرفى شده است و بر همین اساس، شفیان بن عیینه را پس از سفیان بن سعید ثورى(در گذشته سال 161 هجرى قمرى)، نام برده است، ناگزیر باید معتقد به درگذشت او در سال 163 هجرى قمرى -یعنى در حد فاصال سالهاى 161 تا 182 هجرى قمرى-باشد.
ب)با آوردن صیغه مجهول«عدّ»(-به شمار آمده است)که بوى تردید و تزلزل مىدهد، «سدّى صغیر»-محمد بن مروان-را از اصحاب امام باقر(ع)دانسته است(ص 118، س 8)، با آنکه -از یکسو-میان تاریخ درگذشت او(سال 186 هجرى قمرى)و سال شهادت آن حضرت(سال 114 هجرى قمرى)، چیزى حدود 72 سال فاصله وجود دارد و-از سوى دیگر-کسى او را از«معمرین»و دیر زیستان نام نبرده است.
به نظر مىآید، مستند نویسنده براى این احتمال که«سدّى صغیر»صحابى امام باقر(ع)است، سخن شیخ طوسى باشد که خصى را با نام«کلبى»را«محمد بن مروان کلبى»، در شمار صحابیان آن حضرت دانسته است، 92 اما باید دانست، نه نام«کلبى»را«محمد بن مروان»دانستهاند(چون او«محمد بن سائب»نام دارد و استاد«سدّى صغیر»به شمار مىرود)و نه لقب«محمد بن مروان»را«کلبى»درج کردهاند (زیرا لقبش«سدّى صغیر»است و شاگرد«کلبى»به شمار مىرود)و در واقع، شیخ طوسى با ترکیب اسم یکى و لقب دیگرى، از کسى در شمار صحابیان اما باقر(ع)نام برده که وجود خارجى ندشته است! 93
ج)پس از آنکه در متن، سخن ابن عدى را درباره«کلبى»گزارش مىکند(ص 120، آخرین بند)، در پانوشت شماره دوم همان صفحه، او را«هشام بن محمد بن سائب»مىداند که صحابى دو امام باقر(ع)و امام صادق(ع)بوده و در سال 146 هجرى قمرى، در گذشته است، با آنکه منظور آن دانشمند رجالى از«کلبى»، همان«محمد بن سائب»(پدر)است، نه«هشام بن محمد»(پسر). 94 خود نویسنده هم-از یکسو- «محمد بن سائب»را ترجمه کرده و تاریخ درگذشت او را سال 146 هجرى قمرى دانسته(ص 114، ردیف ش 9، س 20)و-از سوى دیگر-در ضمن شرح حال نگارى«هشام بن محمد»تاریخ درگذشتش را سال 204 هجرى قمرى ثبت کرده است(ص 118، ردیف ش 29، س 20-21).بماند که شیخ طوسى نیز نام پدر-نه پسر-را در شمار صحابیان دو امام یاد شده، آورده است. 95
9-گاه برخى احادیث با اندکى لغزش و سوء تعبیر، نقل شدهاند.براى نمونه:
الف)نویسنده محترم حدیثى را از امام باقر(ع)، یک بار در ص 308، س 9 و بار دیگر، همان را در ص 317، س 6، با حذف کلمه«سرقوا»(-ربودند)نقل مىکند، با آنکه درج این کلمه در بار دوم نقل آن حدیث، حیاتىتر و مهمتر است، زیرا در این بار، نویسنده درصدد اثبات آیه بودن-«بسم اللّه الرحمن الرحیم» و انتقاد امام باقر(ع)از کسانى است که با آیه ندانستن آن، یکى از آیات قرآن کریم را نادیده گرفته، به تعبیر آن حضرت، «ربودند».
ب)همچنین، در ص 318، س 7سخنى را از حاکم نیشابورى، درباره پدر ابن جریج از زبان ابن جریج، نقل و سپس، به گمان آنکه طبعا«پدر ابن جریج»باید خود«جریج»باشد، آن را در همان صفحه، س 8، از«جریج»گزارش مىکند که سعید بن جبیر براو چنین و چنان را قرائت کرده و تعلیم داده است.باید دانست:
اولا:از دیرباز، در میان اعراب، سنتى وجود داشته است که براساس آن، یکشخص را نه به پدر که به جد ادنى یا اوسط یا اعلایش نسبت مىدادند.چنین کارى که«التسمیة باسم الجدّ»خوانده مىشود، درباره بسیارى از چهرههاى نامدار جهان و تاریخ اسلام-چون احمد بن حنبل، ابن سینا، ابن حزم، ابن بابویه، و...-مصداق دارد.
برهمین اساس، «ابن جریج»که نام اصلىاش«عبد الملک بن عبد العزیز بن جریج»و از راویان بزرگ اهل سنت و پذیرفته شده نزد گردآورندگان صحاح ششگانه است، 96 فرزند پدرى به نام عبد العزیز است، نه فرزند«جریج»که پدربزرگ اوست و به همین دلیل، از این پدر که عبد العزیز بن جریج نام دارد، در زمره مشایخ روایى آن پسر، نام بردهاند. 97
ثانیا:پدر ابن جریج که عبد العزیز بن جریج نام دارد، از راویان حدیث سعید بن جبیر است، 98 گرچه نه بخارى، نه مسلم و نه هیچ یک از دیگر گردآورندگان صحاح ششگانه، روایات او را از سعید بن جبیر،
نقل نکردهاند. 99 بنابراین، سعید بن جبیر نسبت به پدر ابن جریج-یعنى عبد العزیز-جنبه استادى دارد، نه نسبت به پدربزرگش، جریج.
ثالثا:خود حاکم نیشابورى که نویسنده محترم، مطلب مورد نقد را از وى نقد کرده است، هم تصژیح مىکند، حدیث موضوع بحث را شیخین-با آنکه در تعریفشان از حدیث صحیح مى گنجید- در صحیح خود نقل نکردهاند 100 و هم متن آن را چنین گزارش مىکند:«...قال:هی امّ القرآن.قال أبی [نه«قال جریج»]:و قرأ علیّ سعید بن جبیر...» 101
البته، شاید بتوان پارهاى از این کمبودها و نارسایىها را به آن دسته از همکاران نویسنده محترم نسبت داد که وى از آنان، با تعبیر«ذوی الاختصاص بعلوم القرآن فی الحوزة العلمیّة بقم المقدّسة»یاد کرده و بازگو کردن نامشان را به آینده، واگذاشته است(ص 6، س 14-15)، واللّه أعلم، و له الحمد أوّلا و أخرا.
(1)نام درست کتاب موضوع بحث، «التفسیر الاثرى الجامع»است.
(2)نشانىهایى که در این مقاله، از کتاب«التفسیر الاثرى الجامع»داده مىشود، برگرفته از جلد اول چاپ جدید الانتشار آن از سوى مؤسسة التمهید، اول، قم، 1425 قمرى است.
(3)این دو دلى از آن جاست که کتاب موضوع بحث این مقاله، برخلاف دیگر کتابهایى که از این دستاند و چند جلد داشته، در پایان هرمجلد، به نام سورهاى که در آغاز مجلد آینده تفسیر خواهد شد، تصریح مىکنند، در پایان مجلد نخست، چیزى از محتواى مجلد بعدى خود نگفته است.
(4)همین واژه در همان صفحه، س 17، دست نوشته شده است.
(5)نک:الکشاف، بىچا، بیروت، دار الکتاب العربى، بىتا، ج 2، ص 587.
(6)نک:روح المعانى، بىچا، بیروت، دار احیاء التراث العربى بىتا، ج 14، ص 79.
(7)چنانکه تشدید یاء«ذرّیّه»در جمعش، «ذرارىّ»و تشدید یاء«خاصّیّت»در جمعش، «خاصّیّات»هم رخ مىنماید.
(8)نک:یاقوت حموى، معجم البلدان، بىچا، بیروت، دار صادر، 1297، قمرى، ج 1، ص 266، پایان ستون اول.
(9)چون از باب تفعیل و مشددة العین است، باید«یکدّرها»نوشته شود.
(10)وگرنه، با«السّنة»-به معناى«سال»-چه بسا اشتباه خواهد شد!
(11)چون از باب تفعیل و مشددة العین است، باید«مفتّحة»نوشته شود.البته، این واژه در همان صفحه، س 12، با تشدید، ضبط شده است.
(12)باید دانست، این کلمه، ماضى مجهول و همزه قطع است(نک:ابو عیسى ترمذى، الجامع الصحیح، بىچا، بیروت، دار احیاء التراث العربى، بىتا، ج 5، ص 173، ح 2906، س 3).
(13)در اینجا، این کلمه، ثلاثى مجرد است، نه از باب افعال.
(14)این کلمه، ثلاثى مجرد و همزه آغازین آن، همزه وصل است نه قطع.
(15)در این مورد خاص، به دلیل کنار هم قرار گرفتن دو الف که هر دو ساکناند، باید«اللّه»با همزه قطع نوشته شود.
(16)این کلمه باید براساس عدم وحدت رویه کتاب موضوع بحث در نگارش همزه قطع، یا«أصول»نوشته شود، یا«اصول»و یا«أصول»!
(17)نگارش درست این کلمه که از قضاء در ص 107، س 19 هم رعایت شده، «العب»است.
(18)این کلمه-بهویژه، در میان پارسى زبانان-با غلطهاى املایى متنوعى، نوشته مىشود و نگارش درست آن، «شیء»است.
(19)این کلمه چون وصف است نه فعل ماضى، باید«بریء»نوشته شود.
(20)در این قبیل موارد که همزه در پایان کلمه و ما قبلش مکسور است، باید بر روى حرف یاء«أطفى»قرار گیرد.
(21)نگارش درست این کلمه-با عنایت به پانوشت ردیف 19-«البلذیء»است.
(22)نام اصلى و مفصلتر«ابن عطیه»که نویسنده کتاب«المحرر الوجیز»است، «عبد الحق بن غالب بن عبد الرحمن بن عطیه»است (نک:خیر الدین زرکى، الاعلام، دهم، بیروت، دار العلم الملایین، 1992 م، ج 3، ص 282، ستون اول)و تعبیر موجود در متن کتاب، از باب«تسمیه به اسم جد»بوده، بههرحال، «بن»میان دو علم قرار گرفته است.
(23)همین نام در همان صفحه، پانوشت ش 3، درست ثبت شده است.
(24)باید یادآور شوم، واژههاى«فلان»و«فلانة»چون افاظ کنایه از علماند، مشمول احکام اعلام نیز هستند.گفتنى است، تعبیر «فلان بن فلان»در ص 175، س 14، به درستى نوشته شده است.
(25)مانند ضبط نام«معمّر»در ص 60، س 19 و ص 61، س 11 و 14 تمیز آن از«معمّر»در ص 116، آغاز ردیف شماره 17، البته، گفتنى است، خیر الدین زرکلى-برخلاف نویسنده کتاب موضوع بحث-«معمّر بن عبّاد»ضبط کرده(نک:پیشین، ج 7، ص 272، ستون دوم)، اما ذهبى همین نام را«معمّر»دانسته است(نک:سیر اعلام النبلاء چهارم، بیروت، مؤسسة الرصاله، 1406 ق، ج 10، ص 546 و نیز فهرست آن، ج 25، ص 451).
(26)این نام در کتاب موضوع بحث، با صیغه تصغیر ضبط شده است، با آنکه رجالیان و دیگر اهل فن، به جاى نام پدر«عبد اللّه»نام پدربزرگش را با صیغه تصغیر-یعنى«ربیّعه»-ثبت کردهاند(نک:ابو الحجاج مزى، تهذیب الکمال، اول، بیروت، مؤسسة الرساله 1408 ق، ج 14، ص 408، سطر اول و ابن حجر عسقلانى، تهذیب التهذیب، اول، حیدر آباد دکن، دائرة المعارف النظامیه، 1326 ق (افست دار صادر، بیروت)، ج 5، ص 183، سطر پایانى و پانوشت ش 2.
همچنین، ذهبى نیز که نامهایى را که مصغر«حبیب»اند، گردآورى کرده، از«حبیب بن ربیعه»نام نبرده است(نک:المشتبه فى الرجال، اول، بىجا، دار احیاء الکتب العربیه، 1962 م، ج 1، ص 215).
بماند که تصغیر«حبیب»-چنانکه ذهبى نیز تصریح کرده-«حبیب»است، نه«حبیب»، مگر آنکه«حبیب»را مصغر «حبّ»بدانیم!افزونبر این، محقق کتاب تهذیب الکمال، نام پدر، «عبد اللّه»را با نهدن فتحه، «حبیب»ضبط کرده است(نک: ابو الحجاج مزى، پیشین).
(27)ضبط درست این کلمه، «العمرى»-منسوب به«عمرو»-است.نک:محمد تقى شوشترى، قاموس الرجال، دوم، قم، جامعه مدرسین، 1415 ق، ج 7، ص 120، 125 و 126.
(28)ضبط درست این کلمه، نگارش حرف تاء با تشدید است.نک:ابو الحجاج مزى، پیشین، ج 8، ص 219، ش 1674;ابو عبد اللّه، بخارى، کتاب التاریخ الکبیر، بىچا، بیروت، دار الفکر، بىتا، ج 3، ص 215، ش 730;ابو الحسن دار قطنى، المؤتلف و المختلف، اول، بیروت، دار الغرب الاسلامى، 1406 ق، ج 1، ص 469 و حسنزاده آملى، اضبط المقال، اول، قم، دفتر تبلیغات اسلامى، 1418 ق، ص 67، سطر اول.
(29)ضبط درست این نام، «السریّ»-با فتح سین و تخفیف آن و تشدید یاء-است.نک:عبد اللّه مامقانى، تنقیح المقال، چاپ سنگى، ج 1، ق 2، ص 85(ذیل احمد بن محمد بن السرى);ابو عبد اللّه ذهبى، میزان الاعتدال، اول، بیروت، دار المعرفه، 1382 ق، ج 2، ص 117 و محمد تقى شوشترى، پیشین، ج 5، ترجمههاى شماره 3122-3128.
جالب آن است که نام در چاپ جدید کتاب«اختیار معرفة الرجال»-یعنى چاپ اول، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، 1382 ش، تحقیق محمد تقى فاضل میبدى و سید ابو الفضل موسویان-در بخش«فهارس اختیار معرفة الرجال، فهرس الرجال»، ص 781، به درتى، اما در متن آن، ص 370، ش 547 و ص 371، ش 549، به خطا ضبط شده است!
(30)درباره ضبط درست این نام که«الرؤاسى»و حرف واو، کرسى همزه است، نک:ابو الحجاج مزى، پیشین، ج 11، ص 200;ابو سعد سمعانى، الانساب، اول، بیروت، دار الجنان، 1408 ق، ج 3، ص 97 و ابن اثیر جزرى، الباب، فى تهذیب الانساب، بىچا، بغداد، مکتبة المثنى، بىتا، ج 2، ص 40.
گفتنى است، برخلاف تصریح ابن اثیر جزرى به این نکته که حرف واو در این کلمه، مهموز-یعنى کرسى همزه-است، ابو سعد سمعانى تنها به تخفیف واو اشاره کرده، اما در ادامه عبارتهاى خود، از«بنى رؤاس»(همان)و«رؤاس»(همان، ص 98)و «الرءاسى»(همان)، سخن گفته است.
(31)ضبط این نام، با یک واو، درست است که البته، در بسیارى جاها، از جمله، در ص 186، س 9، در ترکیب«داود بن[ابى]هند»، به درستى، ثبت شده است.
(32)ضبط درست این کلمه، «ابو قلابه»، با کسر قاف و تخفیف لام-بروزن«کتابة»-است.نک:محب الدین زیبدى، تاج العروس، بىچا، بیروت، دار الفکر، 1414 ق، ج 2، ص 340، ستون اول.البته، این کلمه در ص 256، س 6، بدون تشدید، ضبط شده است.
(33)براساس قواعد اعلال، «السائب»درست است.البته، این نام در ص 302، س 14، درست ضبط شده است.
(34)باید بخش پایانى این نام، به صورت«هانی»و یا«هانیء»ضبط شده شود.
(35)ضبط درست این نام، «عرزمى»-با تقدیم حرف راء مهمله-است.نک:محمد تقى شوشترى، پیشین، ج 6، ص 142 و ابو سعد سمعانى، پیشین، ج 4، ص 178.سمعانى تصریح کرده است:«بفتح العین المهملة و سکون الراء و فتح الزای المعجمة».
(36)ضبط درست بخش پایانى این نام، «جریج»است.این جریج همان عبد الملک بن عبد العزیز بن جریج است که-چنانکه از متن کتاب موضوع بحث این مقاله برمىآید-حفص بن غیاث از راویان او(نک:همان، ج 18، ص 344).البته، این واژه در ص 278، س 17، 19 و 20، درست ثبت شده است.درباره ابن جریج، در ادامه این مقاله، باز هم سخن خواهیم گفت.
(37)ضبط درست این نام، ضم حاء و تخفیف باء است.نک:ابو الحسن دار قطنى، پیشین، ص 475 و پانوشت ش 4.
(38)«کدام»-با دال و کسر کاف-درست است.درباره حدیث منعکس شده در متن کتاب و نیز ضبط درست این نام، نک:ابن جریر طبرى، تفسیر الطبرى، سوم، بیروت، دار الکتب العلمیه، 1420 ق، ج 1، ص 81، ش 140.
(39)«سلاّم»-با فتح سین و تشدید لام-درست است.نک:ابو عبد اللّه ذهبى، سیر اعلام النبلاء، پیشین ص 490 و 491;خیر الدین زرکلى، پیشین، ج 5، ص 176، ستون دوم و حسنزاده آملى، پیشین، ص 104، س 12.
(40)«سوّار»-با فتح سین و تشدید واو-درست است.نک:ابو الحجاج مزى، پیشین، ج 12، ص 238 و ابو الحسن دار قطنى، پیشین، ص 331، و ج 3، ص 1642.البته، باید یادآور شد، ظاهر عبارت کتاب موضوع بحث، بیانگر آن است که معاذ بن معاذ، راوى«سوّار»و شاگرد او در علوم قرآنى است، با آنکه«سوّار»، راوى معاذ بن معاذ(نک:ابو الحجاج مزى، همان، ص 239)و این، نواده معاذ -یعنى معاذ بن مثنى بن معاذ بن معاذ-است که از راویان«سوّار»به شمار مىرود(همان)، مگر آنکه این معاذ بن معاذ که نامش در کتاب موضوع بحث آمده، همان نواده یاد شده باشد که از باب«تسمیه به اسم جد»، معاذ بن معاذ نامیده شده است.
(41)ضبط این نام، با تشدید ضاد، درست است.البته، این کلمه در مواردى دیگر چون ص 388، س 9، درست ثبت شده است.
(42)براساس قواعد نگارش اعداد مرکب و با توجه به مؤنث بودن معدود، باید«أربع عشرة»نوشته مىشد.
(43)به قرینه سیاق و لزوم وحدت آن و نیز معلوم بودن فعل«یغی»، ضبط درست این واژه، «یروی»است تا هم معلوم باشد و هم شامل ضمیرى که به کلمه«ذکر»در سر سطر، برگردد.
(44)با توجه به معلوم بودن این فعل، نگارشش با هر سه شکل«برأ»، «برؤ»و«برى»جایز و درهرحال، نیازمند کرسىاى براى همزه است.
(45)براساس قواعد اعلال، باید حرف عله یاء به صورت الف مقصوره نوشته شود:«یتنافى».
(46)«المأمونین»درست است، زیرا واژه«سوى»به آن اضافه شده است.
(47)«اقرؤوا»که هم داراى کرسى همزه و هم داراى ضمیر جمع مذکر مخاطب باشد، درست است.
(48)از آنجا که باب انفعال دائم اللزوم است و اساسا جمله وصفیهاى که این واژه در آن به کار رفته، نیازى به مجهول شدنش ندارد، «ینضاف»(-ینضمّ)درست است.
(49)چون«أنّ»با اسم و خبرش، به مفرد تأویل مىشود و از سوى دیگر، «أذا»دائما باید به جمله اضافه شود(نک:عباس حسن، النحو الوافى، چهارم، مصر، دار المعارف، بىتا، ج 3، ص 78 به بعد)، لذا«أذ إنّ الربا...»درست است.
(50)«حدیث الإهلیلجة»درست است، چنانکه مرحوم مجلسى نیز در بحار الانوار، دوم، بیروت، مؤسسة الوفاء، 1403 ق، ج 3، ص 152.
آغاز باب پنجم، آن را«الخبر المروى...المشتهر بالإهلیلجة»دانسته و ظاهرا تعبیر نویسنده کتاب موضوع بحث این مقاله، از بخش فهرست پایان جلد سوم بحار الانوار(ص 340)گرفته شده است.البته، اگر ترکیب«حدیث الإهلیلجیّة»وصفى مىبود (-الحدیث الإهلیلجیّة)، مىشد با تأویل«الحدیث»به«الروایة»(-الروایة الإهلیلجیّة)آن را توجیه کرد، اما چنین نیست و ترکیب اضافى است.
(51)«أوّل آیة»درست است، زیرا هرگاه«أفعل»تفضیل(مثلا«أوّل»)به یک نکره(مانند«آیة»)اضافه شود، براى مذکر و مؤنث، به طور یکسان و با لفظ مذکر-دراینجا، «أوّل»-به کار مىرود.برهمین اساس است که ابن جریر طبرى در تاریخ الطبرى، بىچا، بیروت، روائع التراث العربى، بىتا، ج 2، ص 317، به نقل از واقدى مىنویسد:«اجتمع أصحابنا على أنّ أوّل أهل القبلة استجاب لرسول اللّه صلّى اللّه علیه[و آله]و سلّم خدیجة بنت خویلد.»
(52)«فی أنّ أصلهما بمعنى الجمع»درست است و گرنه، براساس ظاهر عبارت متن، حرف جر«فی»برجمله پس از خود، داخل مىشود!
(53)«کأنّ»درست است.نک:بدر الدین زرکشى، البرهان فى علوم القرآن، بىجا، بیروت، دار المعرفه، بىتا، ج 1، ص 317.
(54)براساس ظاهر این عبارت، «لعلّ»بدون اسم و داخل برفعل«نشأت»خواهد بود(-لعلّ نشأت مزعومة ابن عمر، عبد اللّه من هکذا تلفیقات...).به همین دلیل، باید«لعلّ»به«لعلّه»یا«لعلّها»تغییر یابد، تا اسمش ضمیر شأن یا قصه باشد و برفعل، داخل نشود.
(55)براساس ظاهر این عبارت، ضمیر مفرد مذکر غایب در«انّه»به«غیات بن ابراهیم»باز مىگردد و بدین ترتیب، حمل جزء برکل و عینیت آن دو پیش مىآید که خطاست.به همین دلیل، ذهبى در میزانالاعتدال، پیشین، ج 3، ص 338 و ابن حجر عسقلانى در لسان المیزان، سوم، بیروت، مؤسسة الاعلمى، 1406 ق، ج 4، ص 422، این عبارت را چنین گزارش کردهاند:«أشهد أنّ قفاک قفا کذّاب».
(56)«ذکرنا أنّ من عوامل الوضع...»درست است.
(57)تعبیر«لعلّه»با وجود«لعلّ»در آغاز سطر 14، زائد است.
(58)نک:عباس حسن، پیشین و ابن هشام انصارى، مغنى اللبیب، بىچا، بیروت، دار الکتاب العربى، بىتا، ج 1، ص 132.
(59)«حیث تتوفّر دواعی...»درست است.
(60)«حیث إنّ الموافق...متقدّم»درست است.
(61)«حیث تزدهم روایات...»درست است.
(62)«حییّا»-به معناى«شرمگین»-درست است.
(63)فعل ماضى مجهول است.نک:ابن جریر طبرى، تفسیر الطبرى، پیشین، ص 82، س 3.
(64)باید دانست، نویسنده کتاب موضوع بحث این مقاله، در سه سطر نخست صفحه 162، سخنانى را از آقا بزرگ تهرانى، با حذف و تقدیم و تأخیر، نقل کرده است که به خودى خود، اشکال ندارد.چیزى که هست، آقا بزرگ در تعابیر خود، واژه«الشعر باف»را به کار برده است.نک:الذریعه، سوم، بیروت، دار الاضواء، بىتا، ج 7، ص 273، س 9-11.
(65)این بخش از بند سوم، باید ادامه بند دوم باشد، زیرا عبارت«الأمر الذی...»، حالت عطف بیان یا بدل کل از کل را براى عبارت «و کان لکلّ...»دارد، اما براساس ظاهر عبارت، جنبه مبتداى بدون خبر و جمله ناتمام را به خود گرفته است.البته، اگر عبارت «و من ثمّ جاء الأمر...»آغاز بند سوم مىبود، درست مىبود.
(66)گفتنى است، در هر سه مورد اول تا سوم، در آغاز هر بند، تعبیر«الأمر الذی...»آمده که ارتباطش را با بند قبلى، در پانوشت پیش از این، توضیح دادهام.جالب آن است که نویسنده در موارد مشابه دیگر که همین تعبیر در آنها به کار رفته، درست عمل کرده، آن را سرآغاز بندى نو قرار نداده است.نک:ص 68، س 11، ص 70، یک سطر مانده به آخر، ص 72، س 22 و....
(67)این بند با حرف«فاء»آغاز شده زیرا جواب«أمّا»است که در سطر آغازین بند قبلى قرار دارد.به همین دلیل، این دو بند باید یکجا آورده شوند.
(68)البته، اغلب چنین خطاهایى قاعدتا باید مانند بسیارى دیگر از لغزشهاى پیشگفته، مربوط به مرحله حروفچینى باشند.
(69)وى که از راویان تابعى نامدار، عامر بن شراحیل شعبى است،
(70)همین نام در ص 131، س 15، درست درج شده است.
(71)همین کلمه در ص 149، س 10، به درستى ثبت شده است.
(72)این کلمه، مصدر باب تفعیل است، بىآنکه مهموز اللام یا معتل اللام باشد و به همین دلیل، بروزن«تفعلة»نمىآید و حرف هاء-در پایان آن-سومین حرف اصلى است، نه تاء گرد.
(73)بهتر بود این دو عدد با آوردن یک حرف واو، از همدیگر جدا مىشدند:3 و 4.
(74)افزونبر موارد یاد شده که مربوط به متن کتاب است، نک:ص 13، پانوشت ش 3، ص 14، پانوشت ش 3، ص 15، پانوشت ش 2 و....
(75)براى نمونه، نک:ص 14، انتهاى پانوشت ش 5.
(76)براى نمونه، نک:ص 338-339.
(77)نک:ص 98-105، مبحث«تفسیر الصحابی فی مجال الاعتبار».ناگفته پیداست، عنوان این مبحث نیز-بهخودى خود-بیانگر رویکرد مثبت نویسنده و نگاه مهربانانه وى به آثار پذیرفتنى اهل سنت است.
(78)کذا فی المتن!
(79)براى نمونه، «سدّى ضغیر»، محمد بن مروان را به خوانندگان، چنین مىشناساند:«و کان الرجل موضع ثقة عند الأئمّة;این مرد در نگاه پیشوایان علم رجال و جرح و تعدیل راویان و محدثان، قابل اعتماد بود»(ص 118، س 7)، باآنکه همان«ائمه»او را آلوده انواع اتهامات و احادیثش را نانوشتنى دانستهاند!(نک:ابو الحجاج مزى، پیشین ج 26، ص 393-394 و ابو عبد اللّه ذهبى، میزان الاعتدال، پیشین ج 4، ص 32-33).
(80)نمونه پیامدهاى غیر قابل دفاع و سطحى نگرانه اینگونه رویارویى با احادیث که محصول تقلید بدون تعمق از مباحث رجالى اهل سنت است و طرفدارانش آن را جلوه محقق بودن و اجتهاد خود مىدانند، ضعیف دانستن 9485 حدیث کتاب ارجمند کافى، از مجموع 15181 حدیث آن است;یعنى چیزى در حدود 60%محتواى ارزشمندترین کتاب حدیثى شیعه(نک:عبد الهادى الفضلى، تاریخ التشریع الاسلامى، دوم، قم، دار الکتاب الاسلامى، 1424 ق، ص 227)که تکلیف دیگر آثار حدیثى این مذهب را با رجز «ناگفته پیداست»، به خوبى، روشن و زبان انتقادها و بدگویىهاى خیلىها را به آسانى، باز مىکند.
(81)نک:شیخ مرتضى انصارى، فرائد الاصول، بىچا، قم، جامعه مدرسین، بىتا، ج 1، ص 56.
(82)صاحب این قلم، به خوبى از سالهاى تحصیل در مقطع کارشناسى ارشد، به یاد دارد که روزى جناب آیة اللّه معرفت در یکى از جلسات درس علوم قرآنى یا درس تفسیر و روشهاى تفسیرى، پس از خواندن متن نوشته هاى سه تن از بزرگان اخباریگرى، ملا محمد امین استر آبادى، شیخ حر عاملى و شیخ یوسف بحرانى، با شگفتى تمام، روبه دانشجویان حاضر در مجلس درس کرد و پرسید:«کجاى حرفهاى این بندگان خدا دلالت دارد که آنها ظواهر قرآن را حجت نمىدانند؟!»
(83)شاید به دلیل واگذارى این نکته به بدیهى بودن و آشکار نمودن.
(84)به زبان دیگر، «مأثور»در ترکیب«التفسیر المأثور»جنبه موضوعیت و در ترکیب«التفسیر بالمأثور»جنبه آلیت و طریقیت دارد.
(85)صاحب این قلم، دراینباره، از چاپ اول کتاب یاد شده که ناشرش دار الفکر بوده، سود جسته است.
(86)نک:جلال الدین سیوطى، الدر المنثور فى التفسیر المأثور، اول، بیروت، دار الفکر، 1403 ق، ج 1، ص 9، س 12.
(87)نک:همو، حسن المحاضرة فى اخبار مصر و القاهره، اول، بیروت، دار الکتب العلمیه، 1418 ق، ج 1، ص 291.
(88)نک:ابو على طبرسى، مجمع البیان فى تفسیر القرآن، اول، بیروت، مؤسسة الا علمى، 1415 ق، ج 1، ص 43.عین عبارت طبرسى و نیز گزارشش از سخن سید مرتضى چنین است:«و أمّا النقصان منه[یعنی تحریف القرآن بالنقصان]فقد روى جماعة من أصحابنا و قوم من حشویّة العامّة أنّ فی القرآن تغییرا أو نقصانا...و ذکر[أی السیّد المرتضى]أنّ من خالف فی ذلک من الإمامیّة و الحشویّة لا یعتدّ بخلافهم.»
(89)شاید هم نویسنده، واژه«اخباریه»را در معناى خاصى به کار مىبرد که ما از آن ناآگاهیم و اگر چنین باشد، اولا:خلاف اصطلاح متداول در مباحث رایج در عرصه فقه و حدیث و تفسیر قرآن است که همهجا، «اخباریان»را نقطه مقابل«اصولیان»مىدانندو قدمتشان به سالها و سدهها پیش از-حتى-تولد سید نعمة اللّه جزائرى مىرسد.ثانیا:چنین مصطلح منحصر به فردى را در کجاى این اثر خود، شرح دادهاند؟ثالثالااحاله شرح چنین اصطلاحى به کتاب دیگر خود، اگر هم مصداق«احاله به مجهول» باشد، مصداق آسیب رساندن بهپروژه تفهیم و تفهم که هست.رابعا:تنها هنر اصطلاحات خود ساختهاى که هنوز جنبه مقبولیت عام نیافته و«قائم به شخص»اند، دور کردن بنیان گذارانشان از وفادارى به چارچوبها و ضوابط پذیرفته شده عالم گفتوگوى شفاهى و کتبى است.
(90)بنابراین، چگونه چنین کسى با چنین ویژگىهایى، نمىتواند حدیث قدسى را از آیات قرآن کریم، تمیز دهد؟!
(91)براى نمونه، نکلاابو الحجاج مزى، پیشین، ج 11، ص 196.
(92)نک:رجال الطوسى، اول، نجف اشرف، منشورات حیدریه، 1380 ق، ص 135.
(93)نک:محمد تقى شوشترى، پیشین، ج 9، ص 564.
(94)نک:ابن عدى جرجانى، الکامل فى ضعفاء الرجال، سوم، بیروت، دار الفکر، 1409 ق، ج 6، ص 114-120.
(95)محمد بن حسن طوسى، پیشین، ص 136 و 289.
(96)نک:ابو الحجاج مزى، پیشین، ج 18، ص 338 و 354.
(97)همان، ص 341.
(98)همان، ص 118.
(99)همان.
(100)حاکم نیشابورى، المستدک على الصحیحین، اول، بیروت، دار الکتب العلمیه، 1411 ق، ج 1، ص 736، ح 2020.
(101)همان.